نویسنده: محمدرضا شمس

 
مردی در کوچه و بازار دنبال غلامش می‌گشت. غلام چند روزی بود گم شده بود. مرد به هر سیاهپوستی که می‌رسید، با دقت سرتا پاش را نگاه می‌کرد.
از قضا، لقمان حکیم از آنجا رد می‌شد. لقمان شباهت زیادی به غلام آن مرد داشت. مرد یقه‌اش را گرفت و پس‌گردنی محکمی به او زد و گفت: «حالا دیگه از دست من فرار می‌کنی؟ می‌دونی چند روزه دنبالت می‌گردم؟ خونه و زندگی رو همین‌طوری ول کردی و برای خودت می‌گردی؟»
لقمان هرچه قسم خورد و دلیل آورد که غلام او نیست، مرد نپذیرفت و او را به زور به خانه برد. مرد در حال ساختن خانه‌ای بود و غلامش کار را نیمه تمام گذاشته و رفته بود. تا به خانه رسیدند، لقمان را مجبور کرد گِل درست کند. لقمان چیزی نگفت. به خدا توکل کرد و مشغول کار شد.
یک سال گذشت و خانه‌ی مرد ساخته شد. اما مرد، باز هم دست از لقمان برنداشت و مثل یک غلام از او کار کشید. تا اینکه روزی غلام گمشده‌ی مرد برگشت. آن وقت مرد فهمید چه اشتباه بزرگی کرده است و به پای لقمان افتاد و از او عذرخواهی کرد.
لقمان خندید و گفت: «درسته که تو یک سال از من کار کشیدی و سود زیادی بردی، اما من هم ضرر نکردم، چون از این ماجرا عبرت گرفتم. من تا حالا رنج کار رو نکشیده بودم، ولی حالا می‌دونم غلامان موقع گل لگد کردن چه عذابی می‌کشند و چه رنجی می‌برند. حالا خودم رو به اون‌ها نزدیک‌تر احساس می‌کنم و دردشون رو می‌فهمم. برای همین تو رو می‌بخشم.»
و بعد آرام آرام از آنجا دور شد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول